شاخص موفقیت



image0012.jpg

ویژگیهای افراد خودشکوفا :

 
  • واقعیت را به درستی درک می کند و آسودگی خاطر دارد.
  • خودش و دیگران را چنانچه هستند می پذیرد.
  • در فکر و در عمل، خود جوش است.
  • بیشتر مسئله مدار است تا خودمدار.
  • به فرهنگ و محیط و اجتماع و شخصیت والد وابستگی ندارد.
  • از درک و فهمیدن لذت می برد.
  • بسیار آفریننده و خلاق است.
  • بی آنکه تلاش نامتعارفی کند می کوشد اسباب زحمت دیگران نشود.
  • نسبت به بشریت احساس همدردی و مسئولیت می کند.
  • نه با مردم زیاد، بلکه با چند تن روابط میان فردی عمیق و خشنود کننده ای دارد.
  • شوخ طبع است.
  • بیشتر به جنبه های مثبت و خوشایند زندگی توجه دارد.
  • برداشت از : http://my-daily-psychology.persianblog.ir/

دکتر محمود سریع القلم ؛ رئیس دانشگاه شهید بهشتی



میانگین ایرانی‌ها تقریبا در مورد هم چیز و هم کس اظهار نظر می‌کنند؛ بعضاً با
قاطعیت.

عبارات من نمی‌دانم، من اطلاع ندارم، من به اندازه کافی اطلاع ندارم، من مطمئن نیستم، من باید سئوال کنم، من باید فکر کنم، من شک دارم، من در این باره مطالعه نکرده‌ام، من این شخص را فقط یک بار دیده‌ام و نمی‌توانم در مورد او قضاوت کنم، من در مورد این فرد اطلاعات کافی ندارم، اجازه دهید من در این رابطه سکوت کنم، فردا پس از مطمئن شدن به شما خبر می‌دهم، هنوز این مساله برای من پخته و سنجیده نیست ...

و مشابه این عبارات در ادبیات عمومی ما، بسیار ضعیف است. تصور کنید اگر بسیاری از ما این گونه با هم تعامل کنیم، چقدر کار قوه قضائیه کم می‌شود. چقدر زندگی ما اخلاقی‌تر می‌شود و از منظر توسعه یافتگی چقدر جامعه تخصصی‌تر می‌شود .......

ادامه نوشته

انسان آگاه متعادل است ...


انسان آگاه همواره به دنبال استقرار در وضعیت متعادل و پایدار


(وحدت با بعد الهی وجود خویش) است

 

تربيت غير خشونت آميز



خاطره ای از آرون گاندی

دکتر آرون گاندی، نوۀ مهاتما گاندی و مؤسّس مؤسّسۀ "ام ‌کی ‌گاندی برای عدم خشونت"، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند:

شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن (Durban)، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر،تأسیس کرده بود زندگی میکردم.  ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.......
ادامه نوشته

مراسم تشیع پیکر دوست معنوی مان علی مهدوی پور


از خداییم و به سوی او می رویم

مراسم تشیع پیکر دوست معنوی مان علی مهدوی پور

92-4-3 صبح دوشنبه ساعت 8.30 از :

خیابان شریعتی، خیابان ظفر (دستگردی)،خیابان گوی آبادی تقاطع آرش است.

اتوبوس از این مکان به سمت بهشت زهرا قطعه 205 حرکت می کند.

لطفا هزینه گل را به صندوق محک تقدیم بفرمایید.



علی آقا Businessman درجه یک

 

coffee-shop

یعنی خواب بود یا واقعا اجاره نامه مغازه امضا شده بود؟ (مغازه که چه عرض کنم یه خورده از یک زیر پله ای بزرگتر) علی آقا هنوز باورش نمیشد!
آرزویی که سالها ذهن اونو به خودش مشغول کرده بود به حقیقت پیوسته بود.
 
ادامه نوشته

داستان میکائیل و خدا

 

این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.

ادامه نوشته

نوجوان آلمانی که به میدان سرخ پرواز کرد

 

کلو هاجیماتئو

در سال ۱۹۸۷ میلادی، نوجوانی از آلمان غربی با عبور از سیستم دفاع هوایی شوروی و فرود آوردن هواپیمای سسنای خود در میدان سرخ مسکو جهان را شگفت‌زده کرد.

او بیش از یک سال زندانی شد، اما با گذشت نزدیک به یک ربع قرن، از کارش پشیمان نیست.

ادامه نوشته

قله - آذردخت بهرامی

 

 با هم كه بودیم، تنها كه می‌شدیم، شروع می‌كردیم. با هم می‌رفتیم. با هم می‌آمدیم. اولش آهسته می‌رفتیم؛ می‌رفتیم و می‌رفتیم. می‌رفتیم و می‌آمدیم. می‌آمدیم و می‌رفتیم. او می‌رفت و من می‌آمدم. من می‌رفتم و او می‌آمد. با هم می‌ایستادیم. با هم راه می‌افتادیم. سرعتمان را زیاد می‌كردیم، یا آهسته‌تر می‌رفتیم. با خنده می‌رفتیم، در سكوت می‌آمدیم. در سكوت می‌رفتیم، با خنده می‌آمدیم. آنقدر تند می‌رفتیم كه به نفس‌نفس می‌افتادیم. آنقدر آهسته می‌رفتیم، به خودمان كه می‌آمدیم ایستاده‌ بودیم. با هم می‌ایستادیم. نفس‌های بلند می‌كشیدیم. ضربان قلبمان كه آرام‌تر می‌شد، راه می‌افتادیم. او كه می‌ایستاد، من هم می‌ایستادم. من كه می‌ایستادم، او هم از رفتن بازمی‌ایستاد. كمی كه می‌رفتیم، با هم برمی‌گشتیم تا باز با هم شروع كنیم. من كه خسته می‌شدم، او بغلم می‌كرد و ادامه می‌داد. او كه خسته می‌شد، جایمان را عوض می‌كردیم. قله اولش نزدیك به نظر می‌آمد. اما هر چه كه می‌رفتیم، دور و دورتر می‌شد. سریع‌تر هم كه می‌رفتیم، بیشتر دور می‌شد.

ادامه نوشته

علم بهتر است یا نفت؟

 

توماس فریدمن
مترجم: ملاله حبیبی 
منبع: نیویورک تایمز 


گاه و بي‌گاه از من مي‌پرسند: «به جز كشور خودت ‌به كدام كشور ديگر علاقه داري؟» هميشه يك جواب داشته‌ام :

ادامه نوشته

من‌ آن‌ خاکم‌ که‌ عاشق‌ می‌شود


سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه، يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت، هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك.
اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند.
واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكي‌ كه‌ با بقيه‌ خاك‌ها فرق‌ مي‌كند. من‌ آن‌ خاكي‌ هستم‌ كه‌ توي‌ دست‌هاي‌ خدا ورزيده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دميده. من‌ آن‌ خاك‌ قيمتي‌ام. حالا مي‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودي شان‌ شد.
اما اگر اين‌ خاك، اين‌ خاك‌ برگزيده، خاكي‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترين‌ اسم‌ دنيا را، خاكي‌ كه‌ نور چشمي‌ و عزيز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همين‌ طور خاك‌ باقي‌ بماند، اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌ برگردد و خود جديدش‌ را تحويل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بيندازد پايين‌ و بگويد: يا لَيتَني‌ كُنت‌ تُراباً. بگويد: اي‌ كاش‌ خاك‌ بودم...
اين‌ وحشتناك‌ترين‌ جمله‌اي‌ است‌ كه‌ يك‌ آدم‌ مي‌تواند بگويد. يعني‌ اين‌ كه‌ حتي‌ نتوانسته‌ خاك‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! يعني‌ اين‌ كه...
خدايا دستمان‌ را بگير و نياور آن‌ روزي‌ را كه‌ هيچ‌ آدمي‌ چنين‌ بگويد.
عرفان نظرآهاری  http://www.zibasho.com/archives/3065

کتابخانه ای در نانوایی

شاید کوچک به نظر بیاد ولی یک دنیا حرف داره

یزد - خبرگزاری مهر :

یک نانوایی در احمد آباد اردکان با گذاشتن کتابخانه ای در کنار نانوایی خود دست به ابتکار زده و مردم به جای انتظار در صف نانوایی به خواندن کتاب می پردازند :

ادامه نوشته

خوابهای طلایی

گاهی وقتها به قدری توی لحظه های زندگی گم میشیم

که حتی خودمونو یادمون میره...

گاهی وقتها یادمون میره که کی هستیم و کجا میریم...

ادامه نوشته

بار دیگر کوه

 
چه نشانی هستی؟
 
زمستانی است بسیار سرد، مدتی است در گیر و دار خودم در این کوه بسیار برف و  بسیار مه میگردم.
پدر شاید فکر میکرد باید روی پای خودم بایستم، فکر میکرد دیگر هرانچه از تجربه در کوله ام گذاشته کافیست، تنهای تنها روانه این برف شدم.
نزدیک شهرم ودور از هیاهوی پر دود شهر . از جان پناه سیاه سنگ سرازیر بازگشت شدم.
حس عجیبی است،خلوت سراسر وجودم را گرفته، نمیدانم با خودم حرف میزنم یا با خدایم خلوتم.
ادامه نوشته

صبح است ساقیا...

 

در آغاز فکر می کردم کاری دشوار و نشدنی ست...

یا این که : "حرفه ای هاش این کاره ان!" 

ولی فهمیدم خیلی آسون تر از این حرف ها ست...
 
مدتی ست که با چندتا از دوستان بامداد به کلک چال یا دارآباد می ریم
 
دو یا سه روز در هفته
 
۴بامداد از خونه می زنیم بیرون
 
۷ - ۷.۳۰  بامداد خونه ایم
 
احساس و ادراک ویژه ای داره 
 
که با همه کوه نوردی ها و سفرهایی که تا کنون داشتم متفاوته
 
خوبه تجربه اش کنید
 

ادراك سلول اوليه

 
صحبت كردن از ادراك سلول اوليه مستلزم اينه كه ما " كليو باكستر " رو كه " پدر نيروي ادراك سلول اوليه " ناميده شد، رو بشناسيم :
 
كليو باكستر" كسي است كه هيچ گونه مدرك تحصيلي ندارد،داراي مدرك دكترا هم نيست، اين آقا با وجود اينكه در دانشگاه تگزاس و همين طور در كالج " ميدلبوري در ورمونت" و تگزاس آ_ ام ، به تحصيل در رشته هاي مهندسي و كشاورزي و روانشناسي پرداخت ، به دليل يك ترم نرفتن به دانشگاه از اخذ مدركهاي علمي خودش محروم شد.
ادامه نوشته

نامه بيست ونهم (ازچهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهیمی)

 

عزیز من!
از این که می بینی با این همه مسأله برای سخت و جان گزا اندیشیدن، هنوز و باز، همچون کودکان سیر، غشغشه می زنم؛ بالا می پرم، ماشین های کوکی را کف اتاق می سُرانم، با بادکنک بادالویی که در گوشه ای افتاده بازی می کنم و به دنبال حرکت های ساده لوحانه و ولگردانه اش، ولگردانه و ساده لوحانه می روم تا باز آن را از خویش برانم، و ناگهان به سرم می زند که بالارفتن از دیوار صافِ صاف را تجربه کنم ـ گر چه هزاران بار تجربه کرده ام، و با سرک کشیدن های پیوسته و عیارانه به آشپزخانه، دلگی های دائمی ام را نشان می دهم، و نمک را هم قدری نمک می زنم تا قدری شورتر شود و خوشمزه تر، مرا سرزنش مکن، و مگو که ای پنجاه ساله مرد! پس وقار پنجاه سالگی ات کو؟
نه...
همیشه گفته ام و باز می گویم، عزیز من، کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه ، رها مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد...
آه که در کودکی، چه بی خیالی بیمه کننده ای هست، و چه نترسیدنی از فردا...

ادامه نوشته

پرواز ابراهیم نصیری و همسرشان

 

اردی بهشت سال ۱۳۷۳ با عباس محمدی و تعدادی از دوستان گروه کوه نوردان آرش تهران برای صعود به خط الراس شاهو رفتیم ... ابراهیم نصیری و یکی از دوستان ایشان هم از گروه کوه نوردان آرش سنندج برای راهنمایی مان آمدند ... از قوری قلعه (پیر خضر) شروع کردیم و تا پاوه آمدیم (فراز هوی خانی) ...

ادامه نوشته

بر هر چيز كه تمركز كنيم، انرژي اون رو دريافت مي كنيم

اول اين قانون رو به ياد بسپاريد

 بر هر چيز كه تمركز كنيم، انرژي اون رو دريافت مي كنيم
 
ببينيم، مثلا" ما از صبح شروع مي كنیم. از خواب بيدار مي شيم، مي‌ريم مسواك مي زنيم و در همون حال به صد تا چيز فكر مي‌كنيم غير از مسواك زدن. بعد مي‌ريم صبحونه مي‌خوريم در حالي كه فكرمون هزار جاي ديگه است غير از صبحانه خوردن. بعد... در واقع هر كاري كه داريم انجام مي ديم به همه چيز فكر مي كنيم غير از همون كار. اين باعث مي شه انرژي پنهان كارها رو دريافت كه نمي كنيم، هيچ! كلي هم انرژي ذخيره شده مان را الكي خرج مي كنيم!
ادامه نوشته

روزی كه از روستا آمدیم

من پرویز پرستویی هستم؛ متولد 1334. 3سال بعد از تولدم بود كه خانواده‌مان، از روستا به تهران آمدند. وقتی به تهران آمدیم به دروازه غار رفتیم؛ جنوب شهر. تا سال 48 آنجا بودیم؛ خانه قمرخانم، از این خانه‌های كندویی و كارگری. مستأجر بودیم. وضعیت‌مان خوب نبود. سختی می‌كشیدیم. مادرمان، بیشتر از همه سختی می‌كشید. پدرم دستفروش بود. از همین بلوری‌های اینجا، جنس‌های بلوری می‌گرفت و می‌رفت كرج. با درشكه می‌برد آنجا. آنجا هم كارتن را روی سرش می‌گذاشت و بلور می‌فروخت. هر روز این كار را می‌كرد تا اینكه یك روز مادرم، به پدرم گفت: «نمی‌خواهد بروی سركار.» بعد از مدتی، فهمیدیم كه مادر، پولدار شده است. قرار بود برویم خانه بخریم. اما با كدام پول؟ مادر پس‌انداز كرده بود، 11هزار تومان. از همان پول‌های خرجی كه پدرم می‌داد. هیچ كدام‌مان خبردار نشدیم. آمدیم ته یكی از كوچه‌های خیابان عباسی و خزانه بخارایی، نرسیده به ترمینال، خانه‌ای گرفتیم 2 طبقه که 5 اتاق داشت. هیچ‌كس از این كار مادر خبردار نشده بود، همه پول‌ها را بدون اینكه كسی خبردار شود، در متكا قایم می‌كرد. این‌جوری بود كه ما خانه‌دار شدیم. 

 

ادامه نوشته

معرفت روباهی که از شرم دوستانش سکته کرد

محمد درویش از فعالان محیط زیست در وبلاگش نوشته است:
    نامش اصغر درخشان است، هفت سالی می‌شود که می‌شناسمش. نخستین بار در ارتفاعات بالادست تنگ زندان واقع در شمال منطقه حفاظت شده سبزکوه دیدمش … او یکی از محیط‌بان‌های پاسگاه چهارتاق در جنب ناغان بود؛ محیط‌بانی که افتخار می‌کند به رسالتی که برعهده گرفته است …
چندی پیش دوباره او را دیدم، اینبار در کنار زاینده رود و در نزدیکی‌های منطقه حفاظت شده شیدا …
برایم داستانی را تعریف کرد که تکانم داد و اشک از چشمانم جاری ساخت … قرار است یک گروه فیلمساز، ماجرایی را که او دیده است، تبدیل به یک فیلم کند … اما تا آن زمان، فکر می‌کنم کمترین قدردانی از او و از روح بلند آن روباه شیدا، آن است که شما خوبان روزگار و مخاطبان عزیز دل‌نوشته‌هایم را هم از آن آگاه کنم.
خواهشم این است که شما هم پس از خواندن این داستان، آن را با دوستانی که بیشتر دوست‌شان دارید، به اشتراک نهید تا ایرانیان بیشتری بدانند که یک حیوان، یک روباه هم ممکن است چنان در برابر هم‌نوعانش شرمنده و خجالت‌زده و شرمسار شود که نتواند به زندگی برگردد و تمام کند …
    اصغر می‌گوید: روزی که مشغول گشت زنی در منطقه حفاظت شده شیدا بوده است، متوجه انباشت مقداری لاشه مرغ می‌شود که احتمالاً از طریق مرغداری‌های محل و پنهانی در آن ناحیه تخلیه شده بودند. وی می‌گوید: در همان لحظه که می‌خواستم به سمت لاشه‌ها حرکت کنم، دیدم یک روباه به سرعت به سمت آنها رفته و می‌کوشد تا لاشه‌ها را استتار کند و سپس از منطقه دور می‌شود … اصغر هم بلافاصله خود را به محل استتار رسانده و جای مرغ‌ها را عوض می‌کند …
از او می‌پرسم: چرا این کار را کردی؟ می‌گوید: می‌خواستم ببینم آیا واقعاً آنقدر که می‌گویند: روباه‌ها باهوش هستند، درست است یا خیر؟
خلاصه اصغر گوشه‌ای کمین می‌کند تا روباه دوباره برگردد … منتها اینبار با کمال تعجب، در‌می‌یابد که روباه قصه‌ی ما تنها نیست و با خود چند روباه دیگر را هم آورده است. آنها اما هر چه می‌گردند، لاشه مرغ‌ها را نمی‌یابند … تا سرانجام، همه‌ی روباه‌ها خسته شده و به دور روباه اصلی، حلقه می‌زنند …
اصغر می‌گوید: آنچه که داشتم می‌دیدم، برایم باورکردنی نبود و اگر با چشم خودم نمی‌دیدم، امکان نداشت که قبول کنم … زیرا روباهی که در مرکز حلقه ایستاده بود، نخست به تک تک روباه‌ها نگاه کرد و آنگاه، ناگهان مانند یک لاشه بر زمین افتاد و بی‌حرکت ماند …
اصغر خود را بلافاصله به محل رساند که سبب شد تا دیگر روباه‌ها منطقه را ترک کنند … اما به این نتیجه رسید که حقیقتاً انگار روباه مرده است! او حتا به سرعت دامپزشک منطقه، آقای دکتر تراکنه را هم خبر کرد؛ اما او نیز نتوانست کاری بکند … زیرا واقعاً روباه مرده بود …     حیرت‌انگیزتر آن که پس از معاینه و کالبدشکافی لاشه حیوان، معلوم شد که روباه قصه ما در اثر ایست قلبی، جانش را از دست داده است!
    آری … روباه‌ها هم ممکن است چنان در پیشگاه رفقای خود، احساس شرمساری و خجالت کنند که توان از دست داده و سکته کنند.
روباه شیدا، بی شک روباه بامرامی بود که دلش نمی‌خواست به تنهایی آن همه غذا را بخورد و برای همین رفقایش را خبر کرد … و بی‌شک، من اگر جای اصغر بودم، آن آزار را روا نمی‌داشتم و می‌گذاشتم تا آنها از آن غذا بی هیچ ترسی نوش جان کنند … اما عملکرد اصغر سبب شد تا دریچه‌ای دیگر به سوی جهان حیوانات گشوده شود و ما دریابیم که چه قوانین و سلوکی در بین آنها جاری است …
روباه‌ها، انگار جوانمردی و رفاقت و مرام و شرمندگی را خوب می‌فهمند؛ باید به آنها احترام نهاد و این جوانمردانه نیست تا عده‌‌ای سنگدل به نام شکارچی، این حیوانات محترم را نامحترمانه آزار رسانند و یا حتا هدف گلوله مرگبار خود قرار دهند.
    دوستان من:
ماجرای این روباه بامرام و شیدا را تا می‌توانید انتشار دهید، شاید سبب شود که یک شکارچی برای همیشه تفنگش را به دیوار منزلش آویزان کند.